چو بهمن به تخت نیا بر نشست کمر با میان بست و بگشاد دست
سپه را درم داد و دینار داد همان کشور و مرز بسیار داد
یکی انجمن ساخت از بخردان بزرگان و کار آزموه ردان
چنین گفت کز کار اسفندیار ز نیک و بد گردش روزگار
همه یاد دارید پیر و جوان هرانکس که هستید روشنروان
که رستم گه زندگانی چه کرد همان زال افسونگر آن پیرمرد
فرامرز جز کین ما در جهان نجوید همی آشکار و نهان
سرم پر ز دردست و دل پر ز خون جز از کین ندارم به مغز اندرون