کنون خورد باید می خوشگوار که میبوی مشک آید از جویبار
هوا پر خروش و زمین پر ز جوش خنک آنک دل شاد دارد به نوش
درم دارد و نقل و جام نبید سر گوسفندی تواند برید
مرا نیست فرخ مر آن را که هست ببخشای بر مردم تنگدست
همه بوستان زیر برگ گلست همه کوه پرلاله و سنبلست
به پالیز بلبل بنالد همی گل از نالهٔ او ببالد همی